سه‌شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ |۲۴ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 26, 2024
طلبه شهید حسین سعادتمند

حوزه/ مادر شهید تعریف می کند: خیلی از لباس روحانیان خوشش می آمد. در بچگی در مسجد فقط دو کلمه یاد گرفته بود؛ «بسم الله الرحمن الرحیم» و «صلوات». روی متکا می نشست و می گفت: وقت موعظه رسیده است..

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، طلبه شهید حسین سعادتمند در تاریخ نخستین روز از فروردین 1343 در روستای آلنی مشکین شهر متولد شد. دروس ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش خواند. بعد از پایان دوره راهنمایی وارد حوزه علمیه مشکین شهر شد.

سه با عازم جبهه ها شد و یازدهم شهریورماه 1365 در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.

* اگر وضعیت خرمشهر را می دیدی..

پدر شهید نقل می کند: اولین روز بهار 1343 هر کسی از اهالی روستا به خانه ما می آمد دو بار تبریک می گفت؛ یکی به خاطر عید و دیگر به خاطر تولد حسین.

وقتی می خواست به جبهه برود به او گفتم: اگر شهید شوی و مثل خانواده های دیگر به من تراکتور بدهند به هیچ درد من نمی خورد. سکوت کرد. گفتم: خودت خوب می دانی ادای حق پدر و مادر بر اولاد واجب است. با بغض گفت: اگر وضعیت خرمشهر را می دیدی از هست و نیست خود دست می کشیدی؛ چند روز بعد به جبهه رفت.

* خواب خداحافظی

علی برادر شهید نقل می کند: اسفند ماه 1364 در عملیات والفجر 8 موجی شده و به خانه برگشته بودم. حسین وقتی دید برگشته ام، به جبهه رفت. یک روز صبح به خاطر خوابی که دیده بودم از خواب پریدم. هنوز گریه می کردم. پدرم در اتاق بود و پرسید: چی شده است؟. گفتم: حسین را در خواب دیدم. گفت: چه کار می کرد؟ گفتم: در مسجد روستا خداحافظی می کرد و گفت: دیگر برنمی گردد. پدرم مات و مبهوت چشم از من برنداشت.

* سیاهی لشکرم!

مرتضی عبدالله پور همرزم حسین می گوید: وقتی می خواستیم جلو برویم حسین را از صف بیرون کشیدند. حرف دهان به دهان چرخید و فهمیدم او تازه از جبهه برگشته و می خواهند این دفعه به عملیات نرود. یک ماه بعد او را با سر و رویی خاکی پشت یکی از خاکریزها دیدم. خسته نشان می داد. پرسیدم: تا حالا کجا بودی؟ به جای پاسخ سؤال من گفت: خدا جهاد شما را قبول کند. گفتم: خودت چی؟ پاسخ داد: سیاهی لشکرم!. بعدها معلوم شد در خط مقدم بوده و همان روزی که به هم رسیدیم تازه برگشته بود.

* خوشحالم، هم لباس امام خمینی (ره) شده ام!

مادر شهید تعریف می کند: خیلی از لباس روحانی ها خوشش می آمد. در بچگی در مسجد فقط دو کلمه یاد گرفته بود«بسم الله الرحمن الرحیم» و «صلوات». روی متکا می نشست و می گفت: وقت موعظه رسیده است؛ همان دو کلمه را می گفت؛ می خندیدیم و با خوشحالی بارها تکرار می کرد.

بزرگ تر که شد وارد حوزه علمیه شد و سپس لباس روحانیت پوشید. گفتم: بالاخره به آرزویت رسیدی. جواب داد: خوشحالم از این که هم لباس امام خمینی (ره) شده ام!.

* عَلَم امام حسین علیه السلام را به ما داده اند

پدر شهید نقل می کند: همیشه می گفت: مگر می شود از حماسه کربلا گفت و حسینی نشد؟! مگر مردم به حرف روحانی بی عمل گوش می کنند؟.

شانزدهم شهریورماه 1365 خبر شهادت حسین را آوردند. همان روزها به خوابم آمد و پرسیدم: پسرم کجایی؟ گفت: کربلا. گفتم: چه کار می کنی؟ جواب داد: به پدر و مادر خانواده های شهدا بگو؛ نگران نباشند، عَلَم امام حسین علیه السلام را به ما داده اند و در کربلا در خدمت ایشان هستیم.

* وصیت نامه شهید

اکنون که یزیدیان زمان علیه امام بسیج شده اند و بر ما زور می گویند بر خود وظیفه می دانم درس و مشق را ترک کنم و سربازی فداکار باشم. توصیه ام این است صبر و مقاومت داشته باشید و بدانید که شهیدان زنده اند.

(پدر و مادرم!) زینب وار و ایوب وار باشید. من از شما راضی ام که در تربیت من کوتاهی نکرده اید. خوب راهی و خوب رهبری به من نشان داده اید. شما نیز مرا حلال کنید.

منبع: کتاب علمداران عشق (زندگی نامه 38 شهید روحانی و طلبه.

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha